حاج ميرزا احمد رضائيان - كه از اخيار مشهد است گفت : در حدود سى سال قبل ، سيدى به نام سيد حسن ، در انتهاى بست پائين خيابان ، كنار مغازه ام بساط خرازى داشت . روزى گفت : دختر سه ساله ام ، بى بى صديقه ، سخت مريض است . روز ديگر پرسيدم : حال بى بى صديقه چطور است ؟ گفت : حالش خوب نيست ؛ به طورى كه هيچ اميدى به زنده ماندنش ندارم ؛ لذا تصميم دارم كه تا از حالش خبرى ندهند به خانه نروم . من چون او را خيلى پريشانحال ديدم ، به او پيشنهاد كردم كه در حرم حضرت رضا عليه السلام ميان نماز ظهر و عصر به حضرت رقيه عليه السلام متوسل شو تا دخترت شفا يابد. سيد حسن ، مثل هميشه براى اداى نماز به حرم رفت ؛ ولى نمازش بيش از روزى قبل به طول انجاميد. در بازگشت از او پرسيدم : متوسل شدى ؟ گفت ، ميان دو نماز خيلى گريه كردم ؛ سپس ديدم دختر هفت هشت ساله اى عربى از داخل ايوان طلا به طرف من آمد و گفت : آقا سيد حسن سلام عليكم - حال بى بى صديقه چطور است ؟ گفتم : حالش خيلى بد است ؛ به گونه اى كه امروز تصميم دارم به خانه نروم . سپس فرمود: من - الان - كه آنجا بودم - او را ناراحت نديدم . گفتم : حالش طورى بود كه توان حركت نداشت ؛ سپس پرسيد: شما به كه متوسل شديد؟ گفتم : به حضرت رقيه عليه السلام . گفت :ايشان سلامت او از خداى تعالى خواست و خدا هم او را شفا داد. و دليل بهبودش هم اين است كه اگر به خانه برگردى ،بى بى صديقه ،در را به رويت باز خواهد كرد. پس از آن با خود گفتم : شايد او بچه همسايه ام بود، زود به داخل حرم رفتم تا والدينش را ببينم ، ولى دختر عربى يا شخص ديگرى را نديدم . من به او گفتم : آن دختر خانم ، خود حضرت رقيه عليهاالسلام بوده است . چنانچه به خانه ات برگردى او را سالم خواهى ديد. او به خانه اش رفت و سه ساعت بعد از ظهر لبخندزنان بازگشت . به او گفتم : خيلى ! گفت : آرى ؛ من در حين مراجعت به خانه وقتى پشت در رسيدم به جاى صداى گريه و شيون بى بى صديقه ، صداى بازى كردن بچه ها را شنيدم . در خانه را زدم ؛ بى بى صديقه گفت : كيست ؟ گفتم : منم . زود آمده در را باز كرد؛ من از خوشحالى او را در آغوش گرفتم ؛ در حالى كه از شادى گريه مى كردم ، من بى حال شدم ؛ پس از آن پرسيدم : چه شده ؟ كه خوب شدى . گفت : يك ساعت قبل خوابيده بودم ؛ ناگهان دختر بچه اى آمد گفت : بى بى صديقه ! برخيز! سپس ظرفى پر آب به من داد و گفت : بخور؛ بمحض اينكه آن آب را نوشيدم بلافاصله حالم خوب شد؛ پس از آن برخاست كه برود گفتم : بنشينيد! كجا مى رويد؟ فرمود: بايد بروم و خبر سلامت تو را به پدرت - كه تصميم گرفته است به خاطر ناراحتى تو به خانه باز نگرد - بدهم . بالاءخره دعاى پدر بى بى صديقه در حرم حضرت رضا عليه السلام به اجابت رسيد و دختر به كرامت حضرت رقيه عليهالسلام سلامت خود را باز يافت . منبع:53 داستان از کرامات حضرت رضا علیه السلام - موسی خسروی
نظرات شما عزیزان: