چند شعر

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین

چند شعر


 

 

این شعر یکی از سروده های نیمایی شهریار است که در آن با زبانی ساده و احساسی لطیف و صمیمی محبت مادرانه را به تصویر می کشد.

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگی ما همه جا وول میخورد
هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست
در ختم خویش هم بسر کار خویش بود
بیچاره مادرم
هر روز میگذشت از این زیر پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از این بغل کوچه میرود
چادر نماز فلفلی انداخته بسر
کفش چروک خورده و جوراب وصله دار
او فکر بچه هاست
هرجا شده هویج هم امروز میخرد
بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها
او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش
آمد بجستجوی من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد
آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال
هر شب در آید از در یک خانه فقیر
روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان
او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :
تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر
در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا
هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است
اینجا بداد ناله مظلوم میرسند
اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند
یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف میدهم که پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت
اما قطارهای پر از زاد آخرت
وز پی هنوز قافله های دعای خیر
این مادر از چنان پدری یادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خیل
او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود
خاموش شد دریغ
نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او
با بچه ها هنوز سر و کله میزند
ناهید ، لال شو
بیژن ، برو کنار
کفگیر بی صدا
دارد برای ناخوش خود آش میپزد
او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت
اقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :
این حرفها برای تو مادر نمیشود .
پس این که بود ؟
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد ،
در نصفه های شب .
یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب
نزدیکهای صبح
او زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا ،‌
راز و نیاز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است که من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خیال من
میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
کانون مهر و ماه مگر میشود خموش
آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه های محلی که میسرود
با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت
از عهد گاهواره که بندش کشید و بست
اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت
وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد
لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز
تا ساختم برای خود از عشق عالمی
او پنجسال کرد پرستاری مریض
در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ
تنها مریضخانه ، بامید دیگران
یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه
طوماز سرنوشت و خبرهای سهمگین
دریاچه هم بحال من از دور میگریست
تنها طواف دور ضریح و یکی نماز
یک اشک هم بسوره یاسین چکید
مادر بخاک رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد
او هم جواب داد
یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد که مادره از دست رفتنی است
اما پدر بغرفه باغی نشسته بود
شاید که جان او بجهان بلند برد
آنجا که زندگی ،‌ستم و درد و رنج نیست
این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور
یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او
اما خلاص میشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مبارکت .
آینده بود و قصه بیمادری من
ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ
من میدویدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاک
خود را بضعف از پی من باز میکشید
دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه
خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع
ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه
باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش
چشمان نیمه باز :
از من جدا مشو
میآمدیم و کله من گیج و منگ بود
انگار جیوه در دل من آب میکنند
پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم
خاموش و خوفناک همه میگریختند
میگشت آسمان که بکوبد بمغز من
دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه
وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد
یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان
میآمد و بمغز من آهسته میخلید :
تنها شدی پسر .
باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی
دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض
پیراهن پلید مرا باز شسته بود
انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :
بردی مرا بخاک کردی و آمدی ؟
تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر
میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه
اما خیال بود
ای وای مادرم

 

 

 

 

  • کوچه - فریدون مشیری »



بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق ديوانه كه بودم 



در نهانخانه ي جانم گل ياد تو درخشيد

باغ صد خاطره خنديد

عطر صد خاطره پيچيد



يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم

پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم

تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت

من همه محو تماشاي نگاهت



آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ماه فرو ريخته در آب

شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ



يادم آيد : تو به من گفتي :

از اين عشق حذر كن!

لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است

تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است

باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!



با تو گفتم :‌

"حذر از عشق؟

ندانم!

سفر از پيش تو؟‌

هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد

چون كبوتر لب بام تو نشستم،

تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم"

باز گفتم كه: " تو صيادي و من آهوي دشتم

تا به دام تو درافتم، همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم...!



اشكي ازشاخه فرو ريخت

مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد

ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه از تو جوابي نشنيدم

پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم



رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم

نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!

بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

 

 

شعری که داداشم اس کرده بذارم وبم

می سرخت نمد فروش کند    بنگ سبزت گلیم پوش کند

دل سیاهی دهند و رخ زردی   بهل این سرخ و سبز اگر مردی

خوردن آب گرم سبزه خشک   خون به جوش آیدت چو نافه مشک

بت پرستی زمی پرستی به    مردن عاقلان ز مستی به

چند گویی که باده غم ببرد   دین و دنیا ببین که هم ببرد.

  اوحدی مراغه اصفهانی

 

 

بو گوزل شئری سیز عزیز شئر سونلره نیسگیل ادیرم . عرضیم وارکی سوسیز

بو گوزل شئری استاد اسماعیل حمیدیه متخلص به نشید مراغه ای ( سال 1356) یازیبلار

 


 

 

لک لک

 

می روم تا آشیان بر گنبد مینا بسازم

دور از این دنیا بسازم

 در بهشت آرزو ها غرفه ای زیبا بسازم

خیمه ای از پرنیان ، خرگاهی از دیبا بسازم

دور از این کانون پستی

وین بساط خود پرستی

میروم با چیره دستی

 

 

سرنوشت خود کمی ،  بالاتر از بالا بسازم

دور از این نام و نشانها

بر فراز قله آتشفشانها

پشت بام کهکشانها

پر زنم ، چندان که سر تا پا بسوزم

یا در این کانون پستی  ، آتشی بر پا بسازم

یا بسوزم  .....  یا بسازم

میروم تا دور از این آلایش و آلودگیها

بند خود را گم کنم در وادی نابودگیها

وارهانم خویش را از ننگ و دود اندودگیها

گر نشد ، چنبر کنم چرخ زمان را

یا بهم دوزم زمین و آسمان را

با فغان سینه سوز ....  بی امان و کینه توز

هم گریزان میستیزم ..... هم ستیزان میگریزم

در جهان خاکی از پاکی اثر کو؟

گوشه امن و امان ، یا خلوت بی درد سر کو؟

زین متاع مختصر ،  کس را گذشتی مختصر کو؟

با پسر مهر پدر کو؟ وز پدر شرم پسر کو؟

زندگی خاکش به سر گشته  ، ولی اهل بصر کو؟

جان به قربان بشر ، اما بشر کو؟

وز بشر ، جز شور و شر کو؟

شد عیان شرش به عالم ، لیکن از خیرش خبر کو؟

راه گم شد ، راست کج شد ، راهبین کو ؟ راهبر کو؟

یارب آن طوفان که این بنیان کند ،  زیر و زبر کو؟

از قلم کاری نشد ،  باری تبر کو؟

دیده ها بیناست  ، اما دیده صاحب نظر کو؟

در نظر جز سیم و زر کو؟

عالمی زین خاکدان آلوده تر کو؟

 

میروم تا عالمی دلکش تر از رویا بسازم .

قصر شیرین ، طاق بستان ، بیستون

جمله بی سقف و ستون

مادر گیتی مگر ، لیلی و مجنون نمیزاید دگر؟

یا شکسته قالب آن کوزه ها را کوزه گر؟

رادمردان ، آن صفا و سادگی کو؟

رادی و آزادی و آزادگی کو؟

چون فروغ مهر با افتادگان ، افتادگی کو؟

تخت و بخت اماده ، اما در شما آمادگی کو؟

کو شکوه  کوهساران؟

 

کو نسیم نوبهاران؟

کو صدای آبشاران؟

کو صفای جویباران؟

کو هزاران ..... در هزاران ؟

ماه کو ؟ مهتاب کو؟ رنگین کمان کو؟

آن جهان آسمانی  ، آن جلای آسمان کو؟

آنکه با دل همزبان باشد در این دور وزمان کو؟

وز شرار خانمانسوز شرارتها امان کو؟

میروم تا در شکاف سخره ها مأوا بگرم

یا سرم سامان پذیرد ، یا در این سودا بمیرم

 

یا بگیرم  .......  یا بمیرم

 

یاد باد آن مردی و مردانگیها

عالم خوش باوریها ،  درو از این فرزانگیها

در بهار عاشقی گل کردن دیوانگیها

با پری هم خوابگیها ، با جنون هم خانگیها

مز خرد تا خادم خودکامگی بیگانگیها

ای خوش آن خواب خیال انگیز و رویای طلایی

عالم عشق و ، بلای مبتلایی

ای دریغا ! کان طهارت رفت وآن عصمت رمید

جای هر گل  ، هرزه خاری بر دمید

 

 

میروم تا درو از این درنده خوها

دور از این ناشسته رو ها

وین زننده رنگ وبوها

آشیان از اطلس و دیبا بسازم

در بهشت آرزو ها غرفه ای زیبا بسازم

میروم تا شکوه دل باز گویم با " خدایان "

پرده ها را پس زنم تا چهره ها گردد نمایان

پاره سازم پرده ها را

رو کنم با برده داران ، برده ها را

با ستم کیشان ، ستم پرورده ها را

باز گویم گفته ها را ، بر شمارم کرده ها را

با خدایان لخت و عریان گویم از حال گدایان

در نگاه بی گناهان این عبارت

کاین نمایش کی رسد یارب به پایان

نیست در راهی که من پا میگذارم

رد پای رهگذاری

خویش را با خویش تنها میگذارم

در حصار انتظاری

عقربک میچرخد اما دیر دیر

بی گذشت و سخنگیر

بس عبوس ومرگبار

بس صبور وبردبار

 ساغت سیر زمان گردیده پیر

میبرم صد ره ، به تنهایی ،  پناه از بی پناهی

بلکه یک دم وارهم زین همرهان نیمه راهی

وز تباهی و سیاهی

 داوریها دارم از دست ستمکاران به داور

از سیاهی میگریزم...... با تباهی میستیزم

وآنچه پیش آید در این ره از دل وجان میپذیرم

 

میروم ..... میروم.... تا آشیان بر گنبد مینا بسازم

 دور از این دنیا بسازم

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







:: موضوعات مرتبط: شعر و ادبیات، ،
:: برچسب‌ها: شهریار, ای وای مادرم, فریدون مشیری, کوچه فریدون مشیری, بنگ, می, مستی, نمد, اوحدی مراغه ای,
نویسنده : علی ربّانی
تاریخ : یک شنبه 1 بهمن 1391
زمان : 21:48


.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.